جهان نیوز - محمدعلی صمدی: در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲ ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه
زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد :
«آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از
پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟»
پاسدار
گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار
که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و
صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من
می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس
جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت
و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با
شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا.
گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش
حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم
محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک
بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای
بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می
لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس
جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت
چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک
فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر
حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه
پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به
ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را
ببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او
گذاشت و گفت:« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه
ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «
انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم
ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای
خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: «
آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس
جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم.
چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت
به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت:
« آقا جان ! حضرت قاسم(ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد
برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه
نمیدهد به جبهه بروم . هر چه التماسش میکنم،میگوید ۱۳ سالهها را
نمیفرستیم. اگر رفتن ۱۳ ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت
قاسم(ع) را چرا می خوانند؟»
حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می
لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و
گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد
است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش
می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به
سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر
بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر
کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا
برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد ،
صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه
را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر
از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با
حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند
ولی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت
اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا.
شهید «مهرداد زمانی» در سال ۱۳۶۳ در حالی که حدود ۱۳ ساله بود، به جبهه اعزام شد؛ وی در عملیاتهای متعدد جنوب حضور داشت تا اینکه ساعت ۴:۰۷ دقیقه بامداد ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۵» در منطقه بوارین در آغوش برادرش به شهادت رسید و به اصحاب عاشورایی سیدالشهدا (ع) پیوست.
به رغم همۀ سختی ها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت، بهنام پس از انقلاب درتعمیرگاه سپاه پاسداران به عنوان شاگرد مکانیک مشغول به کار شد.
در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی اش به قلب دشمن می زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند.
چندین بارنیز به اسارت دشمن درآمد اما هر بار با توسل به شیوه ای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت.
بهنام با استفاده ازتوان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار می داد، در یکی از مصاحبه هایش از پدر و مادرها خواسته بود که بچه های خود را اهل مبارزه و جنگ و جهاد بار آورند.
بهنام، به بچه ها اینگونه سفارش کرده بود: از بچه ها می خواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند و در هر کاری خدا را فراموش نکنند و به خدا توکل کنند.
وقتی گیر عراقی ها می افتاد می گفت گم شده ام
در خرمشهر بزرگ شد، ریزه بود و استخوانی، اما فرز چابک، بازیگوش و سرزبان دار. شهریور 59 13بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند.
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می رفت شناسایی چند بار او گفته بود: «دنبال مامانم می گردم، گمش کردم» عراقی ها فکر نمی کردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش می کردند.یک بار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن! دست آخر به او یک نارنجک دادند یکی گفت «دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند.
بهنام خندید برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند : به تو اسلحه نمی دهیم ها، بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد. شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل کر و لال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر می داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد پیش فرمانده که می رفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد. زیر رگبار گلوله بهنام سر می رسید همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند. خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود.
شیر بچه دلاور خوزستانی پر کشید...
مادر بهنام در بیان خاطره ای از این شهید آورده است: هنگام شروع جنگ تحمیلی بهنام ۱۳سال و هشت ماه داشت. بهنام را به مدرسه نبردم چرا که پدرش نمی گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد، در ایامجنگ می گفت: مادر دلم می خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! بهنام آرزوی شهادت در دلش شعله ور بود، او به من کاغذی نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته بود و گفت: مامان مرا غسل شهادت بده زیرا می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می ترسم عراقی ها اسیرت کنند.
یکی ازهمرزمانش برایم تعریف کرد که در آخرین روزهای مقاومت در خرمشهر،28مهر ماه در خیابان آرش ترکشی خورد و شهید شد.
تروریستهای سوریه که به دنبال شکستهای پیاپی از ارتش سوریه و ناکامی در عملیاتهای طراحی شده در اکثر مناطق و استانهای سوریه، برای بالا بردن روحیه افراد خود دست به هر جنایتی میزنند نوجوان 16 ساله ای را در به طرز فجیعی به شهادت رساندند.
ساعاتی پیش برخی شبکه های اجتماعی تصویر سر بریده یک نوجوان 16 ساله را منتشر کردند که یک وهابی تکفیری در حالی که سر این نوجوان را در دست دارد با آن عکس یادگاری گرفته است. این نوجوان شیعه در حالی که سربند «رقیة بنت الحسین(ع)» به سر بسته توسط این مزدوران به شهادت رسیده است.
خبرگزاری ابنا از انتشار این تصاویر پوزش می طلبد ولی برای روشن شدن افکار عمومی که مردم مظلوم سوریه با چه جانورانی مواجه هستند ناچار از انتشار آنهاست.
تروریستهای سوریه با تحریف هنجارها و ارزش ها، دست به ددمنشانه ترین جنایات علیه غیرنظامیان زده اند و نکته قابل تامل، انتشار این تصاویر توسط اعضای این گروه است.
این صحنه ها بوضوح نشان می دهد کسانی که در سوریه می جنگند، حیواناتی در پوشش انسان هستند که هدفشان کشتن افراد غیرنظامی و نابودی شهرها و روستاهاست.
به گزارش جهان به نقل از فارس، در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان
حسین و اصغر ایرلو که با عنوان سنگ صبور برگزار شد، میزبان حضور سرزده
سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس بود. حاج قاسم طبق معمول سرپا ایستاد و سخنرانی
کرد. در ابتدای اظهارات کاملاً استراتژیک خود، از ایدئولوژی با عنوان
هژمونی برتر در مقابل قدرتهای نظامی و اقتصادی یاد کرد و گفت که جنگ۳۳
روزه، مصداق غلبه ایدئولوژی بر تکنولوژی بود.
حاج قاسم در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطرهای گفت که بغض گلویش خود و حاضرین در مراسم را گرفت.
«نوجوان
۱۷ ساله که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش میگوید، با توجه به خوابی
که دیدهام این آخرین ناهاری است که باهم میخوریم، مادر اجازه تعریف خواب
را نمی دهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود. ۲ شب است که خواب
میبینم که روی سینهام نشستهاند تا سرم از تنم جدا کن، فریاد میزنم و
آنوقت است که امام حسین(ع) میآید و میگوید، نترس درد، ندارد... را...
بریدند، درد نداشت.»